من یاد گرفته ام وقتی بغض می کنم
وقتی اشک می ریزم ...
منتظر هیچ دستــــــــــــــی نباشم...
وقتی از درد زخم هایم به خودم می پیچم
مرهمی باشم بر جراحتــــــــــم
من یاد گرفته ام که اگر زمین می خورم خودم برخیــــــــــزم
من یاد گرفته ام راهی را بسازم به صداقت
من یاد گرفته ام که همه رهگذرنــــــــد
همـــــــــــه .......
تلخ ترین پاییز عمر را قدم مى زنم. بر خش خش برگ هایى که پا به پاى من مى شکنند و در هیاهوى باد و حیاى هق هق مى رقصند و با من مى خوانند...
چه خوب که هنوز کلمات بامن اند...
هنوز کلمه برایم راز شکیبایى ایّوب است و نازِ نماز مسیح ، طورِ تنهایى موسى ست و توبه ى بى تابى محمد...
و چه خوب که هنوز هم قدّ بی خیالی به بلنداى حُرمتِ کلمه نمى رسد وگرنه هجوم بى رحمِ بدعهدى ها و سایه هاى در کمین نشسته ى ناامیدى، هزار بار ساقه ى کلماتم را شکسته بودند...
هر دفعه می میرم و باز زنده می شوم ...
هر بار مرا با دست های نامهربانت زیر خراوارها خاک بی اعتنایی مدفون می کنی و با بی خیالی همانجا رهایم می کنی و می روی !
تا کی ؟ لااقل بمان و کمی اشک بریز ... مرده حرمت دارد !
دیده ام که بر مزار مردگان سوگواری می کنی ؛ پس چرا بر مرگ احساسم مویه نمی کنی ؟!
فرق من با بقیه مردگان چیست ؟
فقط گناه من این است که " نفسم ؛ در هوایی که نفس های تو نبود ، بند آمد و جان دادم "! همین ...
گذرت به قبرستان نمی افتد ؟
برچسبها: