سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آسمان آبی من
قالب وبلاگ

من یاد گرفته ام وقتی بغض می کنم

وقتی اشک می ریزم ...

منتظر هیچ دستــــــــــــــی نباشم...

وقتی از درد زخم هایم به خودم می پیچم

مرهمی باشم بر جراحتــــــــــم

من یاد گرفته ام که اگر زمین می خورم خودم برخیــــــــــزم

من یاد گرفته ام راهی را بسازم به صداقت

من یاد گرفته ام که همه رهگذرنــــــــد

همـــــــــــه .......

تلخ ترین پاییز عمر را قدم مى زنم. بر خش خش برگ هایى که پا به پاى من مى شکنند و در هیاهوى باد و حیاى هق هق مى رقصند و با من مى خوانند...
چه خوب که هنوز کلمات بامن اند...
هنوز کلمه برایم راز شکیبایى ایّوب است و نازِ نماز مسیح ، طورِ تنهایى موسى ست و توبه ى بى تابى محمد...
و چه خوب که هنوز هم قدّ بی خیالی به بلنداى حُرمتِ کلمه نمى رسد وگرنه هجوم بى رحمِ بدعهدى ها و سایه هاى در کمین نشسته ى ناامیدى، هزار بار ساقه ى کلماتم را شکسته بودند...

هر دفعه می میرم و باز زنده می شوم ...
هر بار مرا با دست های نامهربانت زیر خراوارها خاک بی اعتنایی مدفون می کنی و با بی خیالی همانجا رهایم می کنی و می روی !
تا کی ؟ لااقل بمان و کمی اشک بریز ... مرده حرمت دارد !
دیده ام که بر مزار مردگان سوگواری می کنی ؛ پس چرا بر مرگ احساسم مویه نمی کنی ؟!
فرق من با بقیه مردگان چیست ؟
فقط گناه من این است که " نفسم ؛ در هوایی که نفس های تو نبود ، بند آمد و جان دادم "! همین ...
گذرت به قبرستان نمی افتد ؟



برچسب‌ها:
[ شنبه 91/8/13 ] [ 6:52 عصر ] [ ] [ نظر ]

چه غباری گرفته این جا !!!
می بینی وقتی تو نیستی شادابی و تازگی و زندگی هم نیست .
همه جا غبار آلود و دلگیر میشه .
حالا دیدی اگه بری زندگی بیرنگ میشه .
بهت که گفته بودم " تو شور زندگیمی ".
یادت هست ؟!

بعد از رفتنت ، این جا اولین جایی بود که ویران شد .
این جا را دوست داشتم همه چی آبی بود و دلم سبز .
وقتی برایت می نوشتم برق نگاهم شاد صورتی بود .
الان که دارم می نویسم نمی دانم نگاهم فروغی دارد یا نه ؟

شوری برای نوشتن ندارم ؛ جز دلشوره های این روزهامون ...

دیگه واسه کی بنویسم ؟! حتی برای نوشته هایم هم دلتنگی نمی کنی !!


دیروز رنگین و پر احساس مون که به انتظار امروز رنگ باخت !
فردا به چه ، رنگ خواهد باخت ؟ نمی دانم !
از دیروزی می گویم! همان دیروزی که دستان نوازشگرت روی موهایم موج بر می داشت و نگاهت آرامش خروش جانم بود !
از دیروزی که امروز و فردایم را بد عادت کرد !

مثل جنینی شدم که برای ماندن در شکم دوست داشتنت ؛ دائم دست و پاشو جمع می کنه تا در حجم عجیبی که هر روز تنگتر از دیروز میشه خودشو جا بده !
من از "رسیدن" می ترسم میخواهم همیشه نارس باشم تا در وجودت ماندگار بمانم !


اون قدر منو ، خودمو ؛ فراموشم کردی که اگه رمز عاشقانه هامونو هم یادت رفته باشه بعید نیست !
واسه همین رمز دار ننوشتم .



برچسب‌ها:
[ چهارشنبه 91/7/19 ] [ 8:34 صبح ] [ ] [ نظر ]
[ پنج شنبه 91/5/19 ] [ 7:6 صبح ] [ ] [ نظر ]
{ میم مالکیت]  



برچسب‌ها:
[ پنج شنبه 91/5/19 ] [ 7:1 صبح ] [ ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ


آخرین مطالب
برچسب‌ ها
امکانات وب