خداحافظ
برو من با دعایم جاده ای از نور می سازم
و اشکم ساربان راه خواهد شد
دریغ از قطره ی اشکی که در عمق نگاهت خنده ها می زد
و گلبرگ لبانت از نسیم درد می لرزید
نفرین بر زمین ... بر زمان ... بر لحظه ها ...
بر لب های تو ورد وداع آخرین ، با نغمه های درد جاری شد ...
خدا حافظ ...
غباری در فضا پیچید و من تنها ز پشت پرده های اشک خواندم ورد آخر را ...
خداحافظ ...
دریغا میروی زین شهر و من تنها به درد خویش می سوزم
نه می کوبد کسی بر در ، نه می خواند مرا با نام ، نه می آید دگر مرغی که چیند دانه ای از بام
و جودم را تهی از خویش می بینم
و تو ای عطر هستی زای گل های خیال من ، درون هستی گل های دیگر عطر می ریزی
دگر این شهر خاموش تهی ، چون آسمان رفته خورشیدی است
نمی بارد دگر باران مهرت بر سر این دشت ،
نمی ریزد دگر عطر نگاهت در فضای شهر ...
خداحافظ ...